ماییم و نوای بی نوایی بسم الله اگر حریف مایی غوغای عشق

قالب پرشین بلاگ


غوغای عشق
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان غوغای عشق و آدرس delkade.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست
آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست
می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد
آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست
می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند
از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است
راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو
تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست
طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود
روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست

[ پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ 17:10 ] [ هومن ]

در کوچه های سرد و نمناک شهر

گام هایم را مغرورانه بر پوسته ی تاریک شب می نهادم .

صدای جغد های شوم و ناله های بی کسی گوش هایم را می خراشید.

 حضور اشباهی را در لابه لای سنگ فرش ها و

 انتهای تاریک و غمبار هر کوچه مرا سخت آزرده می ساخت.

 نفس هایم سخت شده بود .

 قلبم به آرامیِ قدم هایم ناقوسش را به صدا وا می داشت .

 نمی دانستم در این نا کجا آباد تنهایی به کدامین امید چنگ زنم.

 به عقل و منطق و فلسفه؟!!

 در زمانه ای که شیری خردمند اسیر هوس های خرگوشِ بازیگوشی خواهد شد و

 منطق سلطانیِ خود را در بازیهای کودکانه ی ایام به حراج می گزارد!!

 یا به عشق و عاشقی؟!!

 لفظی که در کوچه های چشمک و عشوه و ناز به قرانی بیش نمی ارزد

 و خروار خروارش را فریب بر دوش می کشد.

 نمی دانم

 نمی دانم ...

 اما به امید شکوفه ی کوچک لب قرمزی که فردا صبح به خورشید سلام می کند

 دستور تپیدن را برای قلبم صادر خواهم کرد.

[ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ 11:13 ] [ هومن ]


این روزها را فراموش کرده ام به لطف روزهای حضورت،روزهایی که نه صحبت از رفتن بود و نه احساسی با نام دلتنگی.من آن روزها را یادش بخیر نام گذاری کرده ام، تو که مشکلی نداری؟

 

روزها که نه ، سالهاست با یادش بخیر روز را شب کرده ام، و شب را صبح.شیدا اون روزها را به یاد داری؟

این روزها را به عشق تو بخشیدم و تمامی لحظاتش زیر پای عشق تو له شدند،گله ای نیست، میگذرانیم شاید روزهای یادش بخیر نزدیک باشند.

[ یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, ] [ 19:23 ] [ هومن ]


نمیخواهم خاطره شوم و بعد فراموش ، نمیخواهم  یادم در قلبت روشن باشد بعد خاموش
نمیخواهم بگویی که دوستم داری بعد بروی ، نمیخواهم این حرفهای پوچ را برایم بزنی…

بودنت را میخواهم ، این که باشی ، اینکه همیشه مال خودم باشی ، نه اینکه رهگذری باشی و مدتی در قلبم باشی مرا به خودت وابسته کنی و بعد مثل یک بازیچه کهنه رهایم کنی
گفتم که قلبم مال تو است ، نگفتم که هر کاری دوست داری با آن کن!
گفتم تو مال منی ، نه اینکه همزمان با هر غریبه ای که دوست داری باش…
گفتم با وفا باش ، نه اینکه در این دو روز دنیا ، تنها یک روزش را در کنارم باش!
نمیخواهم خاطره شوم و بعد فراموش ، بیا و از آب چشمه دلتنگی هایم بنوش
تا بفهمی چه حالی ام ، تا بفهمی خیره به چه راهی ام …
دائم نگاهم به آمدن تو است ، اینکه مال من باشی و خیالم راحت ، اینکه همیشه خورشید عشق در قلبمان بتابد
نمیخواهم در حسرت داشتنت بمانم ، نمیخواهم آرزوی دست نیافتنی زندگی ام شوی ، غرورت را زیر پا بگذار  تا من برایت دنیا را زیر پا بگذارم ، با من باش تا من تا ابد مال تو باشم ، وفادار باش تا آنقدر بمانم تا بفهمی عشق چیست!
نمیخواهم کسی باشم که لحظه ای به زندگی ات می آید و بعد فراموش میشود، نمیخواهم کسی باشم که گهگاهی یادش میکنی ، گهگاهی به عکسهایش نگاه میکنی ، گهگاهی به حرفهایش فکر میکنی تا روزی که حتی اسم او را نیز دیگر به یاد نمی آوری
نمیخواهم امروز عشق تو باشم و فردا هیچ جایی در قلبت نداشته باشم….

[ یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, ] [ 10:30 ] [ هومن ]

نگاه کن که غم

درون دیده ام

چگونه قطره قطره اب میشود

چگونه سایه ی سیاه سرکشم

اسیر دست افتاب میشود

نگاه کن

تمام هستیم

خراب میشود

شراره ای مرا به کام میکشد

مرا به اوج میبرد مرا به دام میکشد

نگاه کن

تمام اسمان من پر از شهاب میشود

نگاه کن

من از ستاره سوختم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

[ شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ] [ 12:7 ] [ هومن ]

گفت سیگار نکش میمیری

گفتم اگه نکشم میمیرم

گفت اگه بکشی با درد میمیری

گفتم اگه نکشم از درد میمیرم

گفت هوای دودی جلوی درد رو نمیگیره

گفتم هوای صاف جلوی مرگ رو میگیره؟

یکم نگاهم کرد و گفت بکش!!!!!!!!!!!!!

 

[ شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ] [ 11:59 ] [ هومن ]


 

ای تنها بهانه برای زنده بودنم ، نفس کشیدنم دوستت دارم .

 

 


ای امید و آرزوی من ، دنیای من دوستت دارم.

 

 


ای تو به زیبایی یک گل سرخ ، به پاکی یک چشمه زلال ، به لطافت باران بهار دوستت دارم.

 

 


ای تو فصل بهارم ، همیشه یارم ، همدم این دل پاره پاره ام دوستت دارم.

 

 


ای تو آرامش وجودم ، همه بود و نبودم ، هستی و تار و پودم دوستت دارم.

 

 


ای تو طلوع زندگی ام ، ناجی لب تشنگی ام دوستت دارم.

 

 


ای تو عشق زندگی ام ، همیشگی ام ، ماندنی ام دوستت دارم.

 

 


دوستت دارم و خواهم داشت ای که تو لایق این دوست داشتنی.

 

 


عاشقت می مانم و خواهم ماند ای که تو لیلی این دل دیوانه ای.

 

 


به خاطرت جانم را ، زندگی ام را ، فدایت می کنم ، نثارت میکنم.

 

 


دوستت دارم که چشمهایم را قربانی نگاهت میکنم.

 

 


اگر می گویم که دوستت دارم از ته دلم می گویم ، از تمام وجودم می گویم.


باور کنی ، باور نکنی یک کلام! دوستت دارم. به خدا خیلی دوستت دارم

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ] [ 15:43 ] [ هومن ]

نیستی حالم خرابه تو رو با یکی‌ دیگه دیدم      داغون شدم مردم ولی‌ باز تو رو بخشیدم

نیستی‌ دلشوره دارم میبینم تو رو تو چشماش      این تقدیر بی رحمه با قلبم عشق من برو نذار تنهاش

 

نیستی‌ حال من خرابه نیستی‌ دستام سرد سرد      چشمام تو رو با اون دید و دلم باور نکرد

نیستی و هوای این گریه داره بغضمو میشکنه      من مردم و دست‌های تو قاتل منه

 

رفتی‌ از این آغوش چه راحت و باز منم تنها و خاموش چراغم

چه بی‌ اعتنا رفتی‌  هه...      نفهمیدم حس من واست یه تفریحه

تو که میدونستی وجود تو ترک درداست      تو میدونستی نبود تو مرگ فرداست

ولی‌ آروم آروم زیر بارون داغون      قدم میزنم و تو هم شادی با اون یارو

سرا پا گوش بودم وقتی‌ که تو داشتی حرفی‌      حالا که بهت نیاز دارم گذاشتی رفتی‌؟

باشه، منم میذارم رگ این گردن      که رفتم و دیگه پیشت برنمیگردم

ولی‌ روزی رو میبینم که یارت سیره      از تو با یکی‌ دیگه از کنارت میره

به هر دستی‌ که بدی میگیری از همون دست      این نفرین من نیست بازی زمونست

اون میخواد که دل تو با حرفهاش خواب شه      صبر کن بذار یه کمی‌ یخ هاش آب شه

وقتی‌ میفهمی چه کسی‌ پشت روبنده      که به احساست بزنه یه مشت کوبنده

 

نیستی‌ حال من خرابه نیستی‌ دستام سرد سرد      چشمام تو رو با اون دید و دلم باور نکرد

نیستی و هوای این گریه داره بغضمو میشکنه      من مردم و دست‌های تو قاتل منه

 

چقدر باهات حرف دارم و چقدر خرابم      کاش لااقل بودی میدادی یه خط جوابم

تو که هی‌ میگفتی‌ تا ته خط باهام هستی      چرا رفتی‌ و با درد دست و پاهامو بستی؟

چرا ؟ ها ؟ بخدا تا به من حرفی‌      نزنی‌ نمیرم تو چرا واقعا رفتی‌؟

لااقل یه چیزی بگو، بگو دوستت نداشتم      بگو از خدام بود که تو شب و روزت نباشم

یعنی‌ قصدت از اول این بود که با من نمونی؟      حرف بزن، تو که اینقدر نامرد نبودی

چی‌ میگم اون دیگه نیست پیشم      چشم، تو این امتحان هم بیست میشم

ولی‌ چرا از سنگه قلب‌ها در این شهر تاریک      اسیر کابوسم تو یلدا‌ترین شب تاریخ

کابوسی که نفس رو تو سینه حبس میکنه      و میبینم یکی‌ دیگه تنت رو لمس میکنه

هه...  داره تنم میلرزه      واسه ادامه ی خوابم حتی قلم میترسه

ختم کلام رفتی‌ از این آغوش چه راحت      و باز منم تنها و خاموش چراغم

 

نیستی‌ حال من خرابه نیستی‌ دستام سرد سرد      چشمام تو رو با اون دید و دلم باور نکرد

نیستی و هوای این گریه داره بغضمو میشکنه      من مردم و دست‌های تو قاتل منه

[ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, ] [ 19:12 ] [ هومن ]

وچنان عشقی به دریا داشتم

که با اولین نگاهم به تو

غرق شده خودم را غریبانه دیدم

اما تو...تو که بودی؟

سایه؟یا یک رویای نا پایدار

که دریا را دوست داشتی

فقط به یک نگاه و یک خاطره

من بدون نجات غریق

بی پروا خودم را به آب زدم

که شاید عشق را به تو بیاموزم

تو عشق را نیاموختی!

ومن غرق شدم

و تو ماندی و خاطره شناگری

که عاشق دریا بود

اما شنا نمی دانست

[ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, ] [ 19:5 ] [ هومن ]


 

 

هیچ می دانی!!!

 

 

 

هیچ کس، هرگز...

در تمام این سالها

 

 

 

 آن گونه که " تو " کودکانه دلداده بودی دیوانه ام نشد!!!

و " من " در پس اینهمه روز و ماه و سال...

 

 

 

هرشب و روز

به تاوان دلی که به دست تو ندادم...

برای دوست داشتن هایم دیوانه وار دیوار می کشم!!!

و هربار...

دست آخر پنجره اش را از یاد می برم و همانجا محبوس می مانم!!!

[ دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, ] [ 9:37 ] [ هومن ]

سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی...

شاید امشب سوزش این زخم ها را کم کنی...

آه باران من سراپای وجودم آتش است...

پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی ... 

[ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, ] [ 19:29 ] [ هومن ]

وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید

 

وقتی کسی را دوست دارید، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید

 

وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید به هر جایی بروید فقط او در کنارتان باشد

 

وقتی کسی را دوست دارید، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید

 

وقتی کسی را دوست دارید، تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند

 

وقتی کسی را دوست دارید، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد

 

وقتی کسی را دوست دارید، به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید

 

وقتی کسی را دوست دارید، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید

 

وقتی کسی را دوست دارید، واژه تنهایی برایتان بی معناست

 

وقتی کسی را دوست دارید، آرزوهایتان آرزوهای اوست

 

وقتی کسی را دوست دارید، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید

 

به راستی دوست داشتن چه زیباست، این طور نیست ؟

[ شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, ] [ 20:0 ] [ هومن ]

نه!کاری به کار عشق ندارم

من هیچ چیز و هیچ کس را دیگر

در این زمانه دوست ندارم

انگار

این روز ها چشم ندارند من و تو را

خوشحال ببینند

هر چیز و هر کس را که دوست بداری

حتی اگر یک نخ سیگار

یا زهرمار باشد

از تو دریغ می کنند

پس من با همه وجودم

خود را زدم به مردن

تا روزگار دیگر کاری به کار من نداشته باشد

این شعر تازه را هم ناگفته میگذارم

تا روزگار بو نبرد

گفتم که کاری به کار عشق ندارم

 

[ پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, ] [ 9:55 ] [ هومن ]

قطار میرود

تو میروی

تمام ایستگاه میرود

و من چقدر ساده ام

که سال های سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان

به نرده های ایستگاه رفته

تکیه داده ام!

[ پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, ] [ 9:25 ] [ هومن ]

تنهایی یعنی یه وقت هایی هست میبینی فقط خودتی و خودت

دوست داری اما همدرد نداری

خانواده داری اما حمایت نداری

عشق داری اما تکیه گاه نداری

مثل همیشه همچی داری و هیچی نداری

[ چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, ] [ 19:38 ] [ هومن ]


 

چند تا غروب دیگه میای طلوع کنیم با همدیگه؟

یه فال حافظ بگیریم تا ببینم اون چی میگه؟

باید یجوری خودمو واسه تو اماده کنم


 می خوام برم دو بسته شمع نذر امامزاده کنم


 چی کار کنم می خوام برم نماز حاجت بخونم


 یعنی تا اوضا جور بشه منتظر تو بمونم ؟


 راستی یه ساله تو خونه زخم زبون زیاد شده


 اسمنتو دیگه نمی گم واژه ی اون زیاد شده


 همش می گن اون که می گفت دیوونته ، عاشقته


 بمیری ام سراعتو نمی گیره بگه چته


 تو می گی من چیکار کنم ، عجیب توی دوراهی ام


نه توی خشکی ام نه آب ، درست مث یه ماهی ام


 یه ماهی خیلی کوچیک ، میون آزادی و تور


 که دلخوشیش بیخودیه ، مث یه آرزوی دور


 ببین روزا و لحظهها بدجوری اذیت می کنن


 آدما درباره ی تو یه جوری صحبت می کنن


می گن که بعد این همه عاقل شم و رهات کنم


 می گن تو قلبمی ولی ، باید یه جور جدات کنم


 خب می دونی گوش نمی دم به پند و حرفای کسی


 ولی تو چی باید تا کی به داد دردم نرسی ؟


 تحملم حدی داره ، اونم دیگه تموم شده


 عمرمو زندگیم چی حیفف ، چه قدر برات حروم شده


 دیشب نشستم تا سحر ، دیدم اونا بد نمی گن


 به جای صبر و طاقتم ، چه کار کردی واسه من ؟


 نه رفتی و نه اومدی ، نه عشقی و نه دیدنی


 نه حتی از جانب تو ، حرف به هم رسیدنی


اون دوره ها تموم شده ، دوره ی مثل گل یاس


 خودت عجب قد کشیدی ، منو شکستی ناسپاس


چقدر بده اونکه اومد اول گل دادن من


 می خواد با یه تبر بشه باعث افتادن من


تو همینو دلت می خواس ، حالا دیدی شکستنو ؟


 چرا می خواستی بشکنی رؤیاهای ترد منو ؟


درسته دنیا بی وفاس ، اما بدون خدا داره


 کلی مجازات واسه ی آدم بی وفا داره


 اگر که راست گفته باشن آدمای دور و برم


 دلم می خواد برم یه جا ، لحظه ی مرگو بخرم


 شنیدن حرفای دیگه داره دیوونم می کنه


 آدم آخه برای کی ؟ انقد دل بسوزونه


 علتشو نفهمیدم می خواستی عاشقت بشم


 بعدش که مطمئن شدی هرگز دیگه نیای پیشم


 از همون اولم آره یه کم عجیب غریب بودی


 تو ماجرای تلخ من یه وسوسه یه سیب بود

ی
 تو اومدی دلم رو از راهی که داشت به در کنی


 بعدش بذاری بری و بدون اون سفر کنی


 من دیوونه رو بگو ، منتظر توأم هنوز


 حقمه که بهم بگن بازم بشین بازم بسوز


رنگین کمون زیباس ولی تو حسرت یه رنگیه
دلت رو بسپر دس کوه ، چون جنس اونم سنگیه


من اینو اقرار می کنم تا خواستی آزارم دادی


 اما اینم بهت می گم از چشای من افتادی


 دیگه اگه خورجین تو پر از گل و نامه باشه


 اگه تو فکرت واسه بعد ،‌ هزارتا برنامه باشه


 اگه مث اون اولا خوب بشی و با حوصله


 نمی شنوی که من دیگه به پرسشت بگم بله


تو این دو سال یا بد بودی یا خشن و مریض بودی


 تو اوج اذیتم ولی ، باز برام عزیز بودی


اما حالا تصمیممو گرفتم و ، سخته برام


 نوشتنش سخته ، ولی دیگه شما رو نمی خوام


 خدا کمک می کنه که یه جور فراموشت کنم


 من قطره قطره آب می شم تا تو رو خاموشت کنم


 عکسا و یادگاریات نه اونا رو پس نمی دم


 دیگه برام تجربه شد دلو به هیچ کس نمی دم


 می شینم و با رؤیاهام یه وقتا خلوت می کنم


 دلم گرفت به عروسک ، گاهی محبت می کنم


 اون حرفامو گوش می کنه تو هر زمون و فرصتی


 بدون هیچ توقعی ، بدون هیچ خیانتی


 خب دیگه حرفی ندارم هیچی به جز خداحافظی


 اونم بذار پای یه جور ، رسم قدیم کاغذی


 کسی که تا قیامتم هرگز نمی بخشه تو رو


 انقد نشستی تا خودش آخر بهت بگه بذو


 بسیتم مرداد وسط تابستون یه سال گرم


 هیچی تو قلبت نداری ، حتی یه کم حیا و شرم

[ چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, ] [ 18:23 ] [ هومن ]

 

هيچ کس اشکي براي ما نريخت

هر که با ما بود از ما مي گريخت

چند روزي هست حالم ديدنيست

حال من از اين و آن پرسيدنيست

 

گاه بر روي زمين زل مي زنم

گاه بر حافظ تفاءل مي زنم

 

حافظ ديوانه فالم را گرفت

يک غزل آمد که حالم را گرفت:

ما زياران چشم ياري داشتيم

خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم

[ چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, ] [ 18:20 ] [ هومن ]


 

 

بار آخر من ورق را با دلم بُر میزنم ...!

بار دیگر حکم کن...!

 

 

 

 

با دلت ،

دل حکم کن ... !

حکم دل: هرکه دل دارد بیندازد وسط،

تا که ما دلهایمان را رو کنیم !

دل که روی دل بیفتد عشق حاکم می شود.

پس به حکم عشق ،بازی می کنیم...

[ یک شنبه 13 فروردين 1391برچسب:, ] [ 12:40 ] [ هومن ]

یادت هست مادر؟؟

اسم قاشق را گذاشتی  قطار، هواپیما، کشتی

تا یک لقمه بیشتر بخورم!

یادت هست؟

شدی خلبان، ملوان، لوکوموتیوران

می گفتی بخور تا بزرگ بشی

آقا شیره بشی..

خانوم طلا بشی

و من عادت کردم هر چیزی را بدون آنکه دوست داشته باشم، قورت دهم..

حتی بغض های نترکیده ام را...

[ شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, ] [ 19:35 ] [ هومن ]

 یکسال کامل بدون تو . . .


همه سهم من از تو امسال چندبار دیدنت بود


یکسال فقط با خاطراتت زندگی کردم.

 
توی خوابم بقلت کردم تو آغوشت گریه

کردم.


امسال تو کنارم نبودی . . .


اما تو همه ی لحظه هام بودی!!!


مثل همه ی سال هام

[ شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, ] [ 19:4 ] [ هومن ]


 


 

بیا زیر باران بیا جان بگیریم

 

 

کمی بوی نم بوی انسان بگیریم

 

 

نفس هایمان کاش در هم بریزد

 

 

و ما از نفس های هم جان بگیریم

 

 

بیا حس برفی و یخ بستگی را

 

 

شبی از فضای زمستان بگیریم

 

 

خدا مانده پشت علف های سهراب

 

 

بیا از خدا قول باران بگیریم

 

 

بیا وحشت ضربه های تبر را

 

 

شبی از تبار درختان بگیریم

 

 

سرآغاز اگر چه قشنگ و عمیق است

 مبادا غریبانه پایان بگیریم

[ شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, ] [ 14:20 ] [ هومن ]


 

 

 

 

 

 

 

گاه لحظات آنقدر سخت و دردناک می گذرد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گویی دنیا را به عقربه های ساعتی شکسته بسته اند

 

 

 

 

 

 

 

 

و آن را درون محلولی از سنگها قرار داده اند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تا عقربه هایش هر لحظه به لحظه ی قبل باز گردد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و این همان نفرین زمانه است ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لحظه هارا چه شد ...

آیا راهی برای نجات هست ...؟؟؟

 

[ شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, ] [ 9:58 ] [ هومن ]

دستهایم را می سایم روی نگاهت که اینجا جامانده بود

تمام نامها را ردیف می کنم

تابرای دخترم نامی انتخاب کنم

می روم وجاده را تا شهر تمام شود

به هر کجای عبورت که می رسم

چشمهایم را می بندم

تا راه کسی خیس نشود

من جاماندم از تو و

عبور خلوت ثانیه ها بوسه هایم را ربود

سینه هایم یخ زده ولمس غریب نوازشی را کم دارد

می دانم

نه تو می آیی ونه قرار است او آغوشش را برای

نوازشم باز کنداین بار

[ جمعه 11 فروردين 1391برچسب:, ] [ 11:32 ] [ هومن ]

نمیدونم از چی و از کی بگم

تو دنیای خوب و بد ما ادم ها از خیر یا شرش بگم؟

از بدی نگو که همه از بدی بدشون میاد به بهت بد میکنن

خوبی هم که شده ستاره سهیل پیدا کردش کار خدا!

[ پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, ] [ 21:13 ] [ هومن ]

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. ....

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

[ پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, ] [ 20:23 ] [ هومن ]

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

سلام امیدوارم از این وبلاگ و مطالبش خوشتون بیاد
امکانات وب

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 194
بازدید کل : 60063
تعداد مطالب : 97
تعداد نظرات : 20
تعداد آنلاین : 1



Alternative content