ماییم و نوای بی نوایی بسم الله اگر حریف مایی غوغای عشق

قالب پرشین بلاگ


غوغای عشق
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان غوغای عشق و آدرس delkade.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





یادت هست مادر؟؟

اسم قاشق را گذاشتی  قطار، هواپیما، کشتی

تا یک لقمه بیشتر بخورم!

یادت هست؟

شدی خلبان، ملوان، لوکوموتیوران

می گفتی بخور تا بزرگ بشی

آقا شیره بشی..

خانوم طلا بشی

و من عادت کردم هر چیزی را بدون آنکه دوست داشته باشم، قورت دهم..

حتی بغض های نترکیده ام را...

[ شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, ] [ 19:35 ] [ هومن ]

 یکسال کامل بدون تو . . .


همه سهم من از تو امسال چندبار دیدنت بود


یکسال فقط با خاطراتت زندگی کردم.

 
توی خوابم بقلت کردم تو آغوشت گریه

کردم.


امسال تو کنارم نبودی . . .


اما تو همه ی لحظه هام بودی!!!


مثل همه ی سال هام

[ شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, ] [ 19:4 ] [ هومن ]


 


 

بیا زیر باران بیا جان بگیریم

 

 

کمی بوی نم بوی انسان بگیریم

 

 

نفس هایمان کاش در هم بریزد

 

 

و ما از نفس های هم جان بگیریم

 

 

بیا حس برفی و یخ بستگی را

 

 

شبی از فضای زمستان بگیریم

 

 

خدا مانده پشت علف های سهراب

 

 

بیا از خدا قول باران بگیریم

 

 

بیا وحشت ضربه های تبر را

 

 

شبی از تبار درختان بگیریم

 

 

سرآغاز اگر چه قشنگ و عمیق است

 مبادا غریبانه پایان بگیریم

[ شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, ] [ 14:20 ] [ هومن ]


 

 

 

 

 

 

 

گاه لحظات آنقدر سخت و دردناک می گذرد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گویی دنیا را به عقربه های ساعتی شکسته بسته اند

 

 

 

 

 

 

 

 

و آن را درون محلولی از سنگها قرار داده اند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تا عقربه هایش هر لحظه به لحظه ی قبل باز گردد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و این همان نفرین زمانه است ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لحظه هارا چه شد ...

آیا راهی برای نجات هست ...؟؟؟

 

[ شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, ] [ 9:58 ] [ هومن ]

دستهایم را می سایم روی نگاهت که اینجا جامانده بود

تمام نامها را ردیف می کنم

تابرای دخترم نامی انتخاب کنم

می روم وجاده را تا شهر تمام شود

به هر کجای عبورت که می رسم

چشمهایم را می بندم

تا راه کسی خیس نشود

من جاماندم از تو و

عبور خلوت ثانیه ها بوسه هایم را ربود

سینه هایم یخ زده ولمس غریب نوازشی را کم دارد

می دانم

نه تو می آیی ونه قرار است او آغوشش را برای

نوازشم باز کنداین بار

[ جمعه 11 فروردين 1391برچسب:, ] [ 11:32 ] [ هومن ]

نمیدونم از چی و از کی بگم

تو دنیای خوب و بد ما ادم ها از خیر یا شرش بگم؟

از بدی نگو که همه از بدی بدشون میاد به بهت بد میکنن

خوبی هم که شده ستاره سهیل پیدا کردش کار خدا!

[ پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, ] [ 21:13 ] [ هومن ]

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. ....

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

[ پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, ] [ 20:23 ] [ هومن ]

وای از فریادی که رها نمیشود

وای از نفسی که حبس میشود و ازاد نمیشود

وای از روزگاری که چرخش به دلخواهت نمیچرخد

وای از حرفایی که نمیشود زد

وای از ادم هایی که میگوند برایت میمیریم و هرگز جنازه شان پیدا نمیشود

[ یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, ] [ 18:42 ] [ هومن ]

 

خنده ام میگیرد"وقتی بعدازمدتها بیخبری"

بی آنکه سراغی ازاین دل آواره

بگیری میگویی"دلم برایت تنگ است"!!!

یامرابه بازی گرفته ای یامعنی حرفهایت

راخوب نمیدانی!!!

دلتنگی"ارزانی"خودت!من دگر

دلم رابه خداسپرده ام.....

[ شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, ] [ 17:14 ] [ هومن ]

مهم نیست فردا چی میشه          * مهم اینه ک امروز دوست دارم

 

مهم  نیست که فردا کجايی         * مهم اینه ک هر جا هستی دوست دارم

 

مهم نیست تا ابد با هم باشیم        * مهم اینه ک تا ابد دوست دارم

مهم نیست قسمت چیه؟               *مهم اینه ک قسمت شد، دوست داشته باشم.........

[ سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:, ] [ 18:20 ] [ هومن ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

سلام امیدوارم از این وبلاگ و مطالبش خوشتون بیاد
امکانات وب

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 194
بازدید کل : 60063
تعداد مطالب : 97
تعداد نظرات : 20
تعداد آنلاین : 1



Alternative content