دلت كه بگيرد...
هيچ چيز آرامت نميكند...
و تو مجبوري با اين بدقلقي هاي ناارام وجودت مدام دست و پنجه نرم كني...
و دل خوشش كني به روزهاي نيامده....
شايد معجزه شد...
كسي چه ميداند!!
برگشتنت را حس كردم!!
من خسته ام...
خسته ام كه وانمود كنم حتي فكر برگشتنت هم خوشحالم نميكند...
چرا حتي فكر شيرين برگشتنت از شمار انگشت هاي دستم هم بيشتر نشد...؟!!
و باز انتظار...
و باز خيره به راهي كه انتهايش ناپيداست...
و باز هم ميگويم:
تو را به شمار تمام روزهاي نبودنت دوست دارم...
اگرچه به رسم غرور هاي لگد مال شده از گفتنش امتناع ميكنم...!
نظرات شما عزیزان: